دلخورم از زمونه

امروز دلم گرفته بود، رفتم بیرون هوایی عوض کنم.
از خونه که زدم بیرون تا وقتی که از ماشن پیاده شدم
همش تو فکر بودم
آخه بدجور دلم گرفته بود
خلاصه میگفتم وقتی که از ماشین پیاده شدم
به خودم گفتم:یه سری به رفقا بزنم
آخه چند مدتی بود ندیده بودمشون دلم براشون تنگ شده بود
همین جور که میرفتم چشام به دو تا جوون شیک پوشو خوش تیپ افتاد
که تقریبا هم مسیر بودیم
اون دو تا با هم حرف میزدنو نمی دونم یه چیزایی میگفتنو میخندیدن
تا نیمه راه که رفتیم به یه آقایی رسیدیم که سن زیادی نداشت
میشه گفت تقریبا جوون بود
ولی متاسفانه نقص عضو بود و قدی کوتاه داشت
وقتی اون دو تا پسر چشاشون به اون آقاهه افتاد شروع کردن بهش متلک انداختنو مسخره کردن اون
وقتی به اون آقا نگاه کردم چهره ی غم زده ای دیدم که قلبمو میلرزوند
دلم میخواست چشامو ببندمو داد بزنم
که آخه چرا خدا بغضی ها رو پژمرده ، به دنیا میاره
چرا ما ارزشهای انسانی رو اینجور ارزون میفروشیم و دلها رو میرنجونیم؟
چرا به جای به دست آوردن دلی، اون دلو بی رحمانه تو سینه میشکنیم و رو آینه ی دلی زنگارغم مینشونیم؟
آیا بعضی آدمای ناقص الخلقه و نا زیبا و .... حق حیاط ندارن؟
آیا نباید مثل بیشتر آدما از زیبایی های زندگی بهره مند باشن؟
بیاین با اینکه طبیعت اونا رو مورد بی لطفی قرار داده ما به اونا بی لطفی نکنیم
آیا این توقع زیادیه؟
خدایا به امید روزی که صدای قیامت به گوشمون برسه تا ما از این که هستیم زشت تر نشیم
آمین

عاشقانه

با آسمانی که هنوز در من می تپد

در کدام ذهنِ بنفش ، خیال می شدم

وقتی از راز های گم شده می گفتم

و مثل همان کودک از آشیانه ی سیمرغ

سرنوشتِ خیال های بسیار را تفریق می کردم